معنی شال و دستار

حل جدول

شال و دستار

بروفه


شال

دستار کمر

بروفه، دستار کمر، کمربند پشمی

بروفه، دستار کمر، کمربندپشمی

فرهنگ عمید

دستار

شال که دور سر ببندند، دستمال، شال، مندیل، عمامه، بروفه، دستا،

فرهنگ فارسی هوشیار

دستار

دستمال، شال، عمامه

لغت نامه دهخدا

دستار

دستار. [دَ] (اِ مرکب) از: دست + ار، پسوند نسبت. مندیل و روپاک. (برهان). روپاک و دستمال و شکوب و شوب و فوته. (ناظم الاطباء). بتوزه. بدرزه. دزک. دستا. دست خوش. شسته. شوب. فَدام. (منتهی الارب). فلرز. فلرزنگ. فلغز. گرنک. لارزه. مندیل. (دهار) (منتهی الارب). نَشّافه. (منتهی الارب). دستمال اعم از روپاک و فلرزنگ:
آن کرنج و شکرش برداشت پاک
واندر آن دستار آن زن بست خاک.
رودکی.
کنیزک ببرد آب و دستار و طشت
ز دیدار مهمان همی خیره گشت.
فردوسی.
به دستار دستان همی چشم اوی
بپوشید ازآن تازه شد خشم اوی.
فردوسی.
سه دستار دینار چون سی هزار
ببردند و کردند پیشش نثار.
فردوسی.
سه کاسه نهادی بر او از گهر
به دستار زربفت پوشیده سر.
فردوسی.
حاجت اندرآمدو تیغ یمانی... و دستاری مصری اندر آن پیچیده و دستار از آن بیرون کرد و تیغ پیش یعقوب [لیث] نهاد. (تاریخ سیستان).
بینی آن رود و آن بدیع سرود
بینی آن دست و بینی آن دستار.
بوشریف.
ای تهیدست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار.
سعدی.
ممسحه؛ دستار روی خشک کننده.
- دستار دست، دستمال. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستار دستان (با اضافه و با فک اضافه)، آستین. (ناظم الاطباء).
- دستار شراب، حوله ٔ شراب. (یادداشت مرحوم دهخدا). دستمال شراب. دستمال و پارچه که بدان لب از شراب پاک کنند. یا دستار سفره که خاص شراب بگسترانند و آلات می خوری و نقل بر آن قرار دهند:
تاک رز باشدمان شاسپرم
برگ رز باشد دستار شراب.
منوچهری.
و از وی [دامغان] دستارهای شراب خیزد با علمهای نیکو. (حدود العالم).
|| شال سر. (آنندراج). عمامه و مندیل و هرچه بر دور سر از شال و یا دیگر پارچه ها بوضع مخصوص پیچند. (ناظم الاطباء). دول بند. سِب ّ. (دهار). سربند. سرپایان. صِنع. (منتهی الارب). عصابه. (دهار). عِطاف. (منتهی الارب). عمامه. مدماجه. مشمد. مشواذ. مشوذ. (دهار). مِقعطه. مِکوره. مِکور. مِندل. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: پریشان و زرتار از صفات آن، و گنبذ از تشبیهات اوست، و با لفظ بستن و پیچیدن و چیدن و آشفتن و پریشان شدن مستعمل است. (از آنندراج): از ابله دستار و عمامه ٔ ابلی خیزد. (حدود العالم).
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر.
فردوسی.
برآهیخت خفتان جنگ از تنش
کفن کرد دستار و پیراهنش.
فردوسی.
چون تو نشود هرکه به شغل تو زند دست
زن مرد نگردد به نکو بستن دستار.
فرخی.
کس بود آنکه در آنوقت به نزد تو رسد
بمثل عاریتی داشت بسر بر دستار.
فرخی.
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز به صد رنج و درد دارم دستار.
فرخی.
به مستحقان ندهی از آنچه داری وباز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک.
عنصری.
آویخته چون ریشه ٔ دستارچه ٔ سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه ٔ دستار.
منوچهری.
غلامان و مقدمان محمودی متنکر بابارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده به نزدیک امیر مسعود آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128).بر عادت روزگار گذشته قبای ساخته کرد و دستار نشابوری یا قاینی. (تاریخ بیهقی ص 152). حسنک پیدا آمد بی بند جبه ای داشت حبری رنگ... و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده. (تاریخ بیهقی ص 180). بوعلی بر استر بود بند در پای پوشیده و جبه ای عنابی سبز داشت و دستار خز. (تاریخ بیهقی ص 204). وی را دستارهای قصب و شارباریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). دیگر روز که بار داد با دستار سپید و قبای سفید بود. (تاریخ بیهقی ص 291). امیرنصر ابوالقاسم رادستاری داد. (تاریخ بیهقی ص 365).
دیو که باشد مگر آنکو به جهل
گوید شلوار ز دستار کن.
ناصرخسرو.
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نز قبل سوختن بدو سر و دستار.
ناصرخسرو.
گوید که نبود مر خراسان را
زین پیش چون من سری و دستاری.
ناصرخسرو.
گفته اند که اگر دستار شبانکاره به سیاست برداری و باز بوی دهی قیمت بیشتر از آن دارد که به روی خندان دستاری دیگر بدو دهی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 169). لطف باری تعالی دررسید و آن محنت از گردن من بگردانید و دستار من وقایه ٔ جان شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 298).
خود کلاه و سرت حجاب تواند
تو میفزای بر کله دستار.
سنائی.
فرخی را سگزیی دید بی اندام جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزی وار در سر. (چهار مقاله ص 59). فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده، بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت. (چهار مقاله ص 64).
آفتاب خسروان را سایه ٔ دستار او
چتر فیروزیست فتح و نصرت اندر پیش و پس.
سوزنی.
دریغ غربچگانی که چون غلام شدند
مزین از کله و پیرهان و دستارم.
سوزنی.
دریغ تیم عروس و دریغ تیم ملک
که این و آن سفط جبه بود و دستارم.
سوزنی.
این چو مگس خون خور و دستاردار
و آن چو خره سرزن و باطیلسان.
خاقانی (دیوان ص 342).
چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش
چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش.
خاقانی.
بدل معاینه آید مرا که دستاری
ز من یزید که این را بهای بازار است.
خاقانی (دیوان ص 842).
بدان طمع که رسانی بهای دستارم
شریف وعده که فرموده ای دوم بار است.
خاقانی.
چرا دارد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانین دیبا.
خاقانی.
باد دستار مؤذن درربود
کعبتینی زآن میان بیرون فتاد.
خاقانی.
دستار به سرپوش زنان دادم و حقا
کآنرا به بهین حله ٔ آدم نفروشم.
خاقانی.
سر بیندازم به دستار از پیش
غاشیه ٔ سوداش دارم بر کتف.
خاقانی.
روز وغا نصرت از طره ٔ دستار او
پرچم تعویذ بست بر علم افتخار.
خاقانی.
فرستادمت اسب و دستار و جبه
ز مه طوق بر اسب شبرنگ بسته.
خاقانی.
باد سر زلفت از سرآغوش
دستار سر سران ربوده.
خاقانی.
منشور فقر بر سر دستار تست رو
منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان.
خاقانی (دیوان ص 313).
دستار خز و جبه ٔ خارا نکوست لیک
تشریف وعده دادن استر نکوترست.
خاقانی.
دل هم بکله داری بر عشق سر اندازد
یعنی که چو سر کم شد دستار نیندیشد.
خاقانی.
همتش گفت از تکلف درگذر
شش گزی دستار و یکتایی فرست.
خاقانی.
دستار درربوده سران را به باد زلف
شوریده زلف و مقنعه ٔ عید بر سرش.
خاقانی.
خادم از خرمی این اخبار به عوض دستار، سر درمی اندازد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 20). خادم از شرف وصول آن یتیمه ٔ بحر معانی و تمیمه ٔ نحر معالی، منشور در سر دستار نهاد. (منشآت خاقانی ص 69). بنده از ورود این بشارت خواست که دستار براندازد، بل که سر دربازد. (منشآت خاقانی ص 77).
روزی آمد غریبی از سر راه
کفش و دستار و جامه هر سه سیاه.
نظامی.
تا دعای بدش به آخر کار
هم سر از تن ربود و هم دستار.
نظامی.
لباس خواجگی از بر بیفکن
به میخانه فروانداز دستار.
عطار.
گر خورده ایم انگور تو تو برده ای دستار ما.
مولوی.
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
بجز دراعه و دستار و نقش بیرونش.
سعدی.
بانگ میکرد و زار می نالید
کای دریغا کلاه و دستارم.
سعدی.
برآورد از طاق دستار خویش
به اکرام و لطفش فرستاد پیش.
سعدی.
معرف به دلداری آمد برش
که دستار قاضی نهد برسرش.
سعدی.
که فردا شود بر کهن میزران
به دستار پنجه گزم سر گران.
سعدی.
خرد باید اندر سرمرد و مغز
نباید مرا چون تو دستار نغز.
سعدی.
میفراز گردن به دستار و ریش
که دستار پنبه است و ریشت حشیش.
سعدی.
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش.
سعدی.
بامدادان بحکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم. (گلستان سعدی).
از این افیون که ساقی در می افکند
حریفان را نه سر ماندو نه دستار.
حافظ.
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش.
حافظ.
ساقی مگر وظیفه ٔ حافظ زیاد داد
کآشفته گشت طره ٔ دستار مولوی.
حافظ.
گر غرض معنی دستار به کسمه است ترا
نوخطان پیش که بندند چو کسمه دستار.
نظام قاری (دیوان ص 15).
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
نظام قاری (دیوان ص 15).
عقل و فطرت به جوی نستانند
دور دور شکم و دستار است.
صائب (از آنندراج).
اگرچه مستی حسن از سرش برده ست بیرون خط
ز پرکاری همان دستار را مستانه می پیچد.
صائب.
در حوزه ٔ تعلیم سخن جایزه دارد
زآن مرد که دستار هنر بسته سران را.
واله هروی (از آنندراج).
چه پروا دارد از شبهای تار عاشقان شوخی
که لبریز شفق گردیده از گل صبح دستارش.
فطرت (از آنندراج).
تا شود فرش زیارتگاه ارباب ریا
خویش رازاهد به زیر گنبد دستار بست.
غنی (از آنندراج).
هرکسی بندد به آئین دگر دستار را.
؟
دل که پاکیزه بود جامه ٔ ناپاک چه باک
سر که بی مغز بود نغزی دستار چه سود.
؟
اجتلاء، برداشتن دستار را از پیشانی. أخزری، خزری، دستارها از ابریشم غاژ کرده. اشتیار، اعتماد، تشوذ، تکویر، تندل، دستار بر سر بستن. اقتعاط؛ دستار بستن بی تحت الحنک. اعتجار؛ دستار بی زیر حنک بستن. (از منتهی الارب). دستار دربستن. (تاج المصادر بیهقی). اکتیار؛ دستار بستن بر سر. (از منتهی الارب). تحنک، دستار با تحت الحنک بستن. تقدم، دستار بسر نهادن. (المصادر زوزنی). تلحی، دستار در سر بستن چنانک زیر زنخ درآری. (تاج المصادر بیهقی). تمدل، دستار بر سر پیچیدن. (از منتهی الارب). تندل، دستار در سر بستن. (المصادر زوزنی). جله؛ بلند کردن دستار را از پیشانی. (از منتهی الارب). عامه؛ پیچ دستار. عجره؛ هیئت بست دستار. (منتهی الارب). عمه؛ بندش دستار. (دهار). قفداء؛ دستار دنبال ناآراسته. (دهار). لوث، دستار پیچیدن. مسیح، ممسوح، دستار درشت و سطبر. (منتهی الارب). مشوذ، مقعطه؛ دستار بزرگ. (دهار) (منتهی الارب). مندیل، دستار با ریشه. وغر؛ دستار بر سر کسی نهادن.
- دستار بر زمین زدن، کنایه از داد خود خواستن و عجز و الحاح کردن. (غیاث). عاجزنالی و دادخواهی. (آنندراج):
تا گشودیم نظر رزق فنا گردیدیم
چون شکوفه به زمین پیش که دستار زنیم.
صائب (از آنندراج).
- به دستار بستن، بر عمامه نصب کردن:
از بس مرا به مشرب پروانه الفت است
آتش بجای لاله به دستار بسته ام.
سعدی (از آنندراج).
- بر سر دستار بستن، بالای دستارقرار دادن:
ز شور عشق اگر گل بر سر دستار می بستم
سر شوریده ٔ منصور را بر دار می بستم.
صائب (از آنندراج).
- دستاربزرگ، قلتبان. (غیاث) (آنندراج):
بابوی تو کوچک دل و دستار بزرگ است
آورده ای از پشت پدر شأن دیوثی.
شفائی (از آنندراج).
- دستار در گلو کردن، کنایه ازتظهیر و رسوا و بی حرمت کردن. (آنندراج):
امرت به مصلحت قدمی گر به سنگ زد
دستار در گلوی قضا کرد روزگار.
عرفی.
صاحب آنندراج در مورد بیت فوق می نویسد: بعضی محققین میدانند که در این بیت به معنی بزور محکوم کردن است و حاصل معنی آنکه حکم تو هرجا از روی مصلحت قدم بر سنگ زد یعنی عزم راسخ نمود روزگار قضا را بزور بر همان پله آورد.
- دستار سر، عمامه و مندیل. (ناظم الاطباء).
- || کفن. (ناظم الاطباء).
- دستار سیمابی، دستار سفید. (از آنندراج):
ز فرق زنگی گریان فتد دستار سیمابی
چو باز آن رومی خندان نهد بر سر کلاه زر.
بدر چاپی (از آنندراج).
- ژولیده دستار و موی، با موی آشفته و عمامه ٔ درهم:
همی رفت ژولیده دستار و موی
سر دست شکرانه مالان به روی.
سعدی.
|| غاشیه: گفت دستار دامغانی در بغل باید نهاد چون من از اسب فرودآیم بر صفه ٔ زین پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365).

دستار. [دَ] (نف مرکب) اسم فاعل از دست آوردن. دست آورنده. (برهان). || (اِ مرکب) جای دست. جای دست آوردن.
- دستار مِثقَب، چوبی که بر دسته ٔ مثقب باشد و سر دسته ٔ مذکور در آن بود و وقت گردانیدن مثقب در میان بگردد و آنرا نجار به دست دوم بگیرد و بزور بکشد تا زود سوراخ شود. (آنندراج):
ز معنی گرش کوتهی کرد ریش
ولی رفته کارش ز دستار بیش.
وحید (در تعریف مثقب، از آنندراج).


شال

شال. (اِ) پارچه ٔ پشمی یا کرکی مخصوص که در شهرهای ایران بویژه در کرمان و مشهد و خلخال بافته می شود وبرای پالتو و لباسهای زمستانی بکار میرود. طرز تهیه ٔ آن به این صورت است که ابتدا نخهای پشمی را که بوسیله ٔ دوک رشته اند جولاهان در دستگاه مخصوص می تنند (می بافند) و آن بافته را نیز شال گویند ولی چون خیلی نازک و تاروپودها از هم دورند هر چند متری که می خواهنداز عرض با نخ خودش بهم میدوزند و بعد آن را در ظرف بزرگی یا روی سنگی میگذارند و آب گرمی روی آن میریزند و می خیسانند آنگاه با دست و پا به اندازه ای مالش میدهند تا خیلی ضخیم شود. البته در اینصورت میزان شال خیلی کم می شود. مثلاً از 5 متر یک متر بدست می آید سپس همین شال را برای مصرف پالتو و لباسهای زمستانی استعمال میکنند. علاوه بر اینکه این نوع شال در خلخال همه جا رسم است و از بهترین صادرات خلخال بشمار میروددر خلخال دهی بنام (کوبولان) وجود دارد که بهترین نوع شال را در آنجا تهیه میکنند بحدی که گاهی با پارچه های گرانبهای خارجی پالتویی رقابت میکند. و برخی از شالهای ظریف برنگ ساده و برخی دیگر برنگهای گوناگون و بته های کوچک و ظریف بافته شود. در تداول عامه ٔ خراسان بر هر پارچه ٔ مربع یا مستطیلی در حدود حداقل یک متر تا سه چهار متر اطلاق شود که برای بقچه، روسری و دیگر وسایل بکار میرود. مؤلف اقرب الموارد نویسد: جامه ای است که در کشمیر و لاهور سازند و به کشورهای دیگر حمل کنند گویند که آن را از پشم شتر بافند و شال گویند چون بر روی کتف اندازند و اگر این کلمه تازی باشد جمع آن: شیلان و شالات باشد. (از اقرب الموارد).
- شال امیری. (یادداشت مؤلف).
- شال انگشتر. (یادداشت مؤلف). شال و انگشتری که هنگام خواستگاری و خطبه کردن دختری بخانه ٔ او برند.
- شال انگشتر کردن دختری را (یادداشت مؤلف)، خطبه کردن دختری را با بردن حلقه ٔ انگشتری و قطعه ٔ شالی بخانه ٔ او.
- شال بوته، شال که دارای نقش و بته است:
ای بسا شال بوته و افشان
که نباشد ز تار و پودش نشان.
حکیم قاسم کرمانی (خارستان).
- شال شور، که شال شوید. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- شال طوس، شال که در طوس بافند.صاحب بهار عجم گوید: نوعی از شال و رنگ طوسی قریب برنگ خاکستر است و بعضی از اهل ایران که در هند بفن شعر شهرت دارند میگفتند که طوس به معنی رنگ غلیظ است و صحیح تر بزای معجمه است پس صحیح رنگ توزی باشد نه رنگ طوسی و در این صورت مراد از شال طوس شالی بود که در شهر طوس بافند ولیکن بدین معنی شال طوس شهرت ندارد و اغلب طوس معرب توز است. و این معنی مؤلف را از بعضی ثقات مسموع شده که طوس نام پرنده ای است که بال و پرش قریب برنگ خاکستری است. (بهار عجم):
شعر فردوسی کجا و گفته ٔ اشرف که نیست
با کمربند مرصع قدر شال طوس را.
محمد سعید اشرف (از بهار عجم).
- شال کرمانی، شال که در کرمان بافند.
- شال کشمیری، شال که در کشمیر بافند.
- شال لاکی، شال برنگ لاک. شال سرخ رنگ:
گر نبودی خلیفه کی بر دست
بافتی شال لاکی و قرمز.
؟ (خارستان ص 11).
ای خوش آن چاله و آوازه دفتین و نورد
شال لاکی ّ و گلی بافتن و مشکی و زرد.
؟ (خارستان ص 21).
|| در اصطلاح پارچه فروشان اخیراً بر نوعی پارچه ٔ نازک خاص جامه ٔ زنان که از پشم بافته باشند اطلاق شود. || پارچه مویی سپید. (ناظم الاطباء). جامه ای بوده است از نوعی پست. (یادداشت مؤلف). پارچه ٔ درشت مقابل دیبا و حریر. پارچه ٔ مویین یا پشمین از نوعی نامرغوب. پارچه ٔ زبر و سطبر. پارچه ٔ بد:
زین مثل حال من نگشت ونتافت
که کسی شال جست و دیبا یافت.
عنصری.
ز شال پیدا آرند دیبه رومی
ز جزع بازشناسند لؤلؤ شهوار.
مسعودسعد.
بفرش و جامه توانگر شدم همی پس از آنک
بحبس جامه ٔ من شال بود و فرش بلال.
مسعودسعد (دیوان ص 313 چ رشید یاسمی).
کرده گردون ز توزی و دیبا
کسوت و فرش من بشال و پلاس.
مسعودسعد.
زانکه بشناسند بزازان زیرک روز عرض
اطلس رومی ز شال و ششتری از بوریا.
سنایی.
التصوف، آنکه صوف سته عشری و شال درشتش یکی نماید. (دیوان نظام قاری ص 165).
صورت دیوپلاسست و پری کمسان دوز
نیک و بد شال و حریر است بنزد احرار.
نظام قاری (دیوان ص 12).
کشیده بت و شال و خفری رده
ملای مله جمله برهم زده.
نظام قاری (دیوان ص 190).
|| بالاپوش درشت و خشنی که از پشم و موی بز بافند و دراویش پوشند. (ناظم الاطباء). مطلق لباس فقرا. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به شال پوشی و گلیم پوشی شود.
- شال انگوری، در تداول عامه ٔ کرمان شال بدل تیرمه است. (از خارستان حکیم قاسمی کرمانی ص 17).
- شال پوش، بالاپوش سطبرو درشت بر روی خود انداختن. و رجوع به گلیم پوشی شود.
|| گلیمی بود کوچک پشمین. (لغت فرس اسدی). گلیمی باشد کوچک که از پشم و موی بافند. (صحاح الفرس). گلیم خرد. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء). گلیم. (بهار عجم) (آنندراج). گلیمی بود پشمین یا مویین کوچک. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی). گلیمی باشد کوچک. (تحفه الاحباب اوبهی).
- شال کهنه داشتن، نهایت افلاس و تنگدستی داشتن. (ناظم الاطباء). کنایه از غایت افلاس و تنگدستی زیرا که شال بمعنی گلیم است و کهنگی آن دال است بر افلاس و بی سامانی و این ازاهل زبان بتحقیق پیوسته است. (بهار عجم) (آنندراج).
|| گلیم خرد و نمدی که بر زیر برگستوان بود. (بهار عجم) (آنندراج) (از شرفنامه ٔ منیری). پارچه ٔ نوارمانندی پشمین که بر روی جل نمد اسب بندند. (از ناظم الاطباء).
- شال تنگ، پارچه ٔ نوارمانندی پشمین که بر روی جل نمد اسب بندند. (ناظم الاطباء).
|| نوعی از چادر به اقسام الوان که درکشمیر از موی دنبه بافند. (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (از بهار عجم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پارچه ای که بکمر یا گردن بسته میشود بیشتر از پشم باشد و گاه از پنبه یا ابریشم. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). دستار میان بند جامه که بر کمر بستندی بچنددور و بی گوی و انگله و قلابی گره کردندی. (یادداشت مؤلف). این قسم شال مورد استفاده ٔ طبقات مختلف ایران بوده است. و برحسب طبقات فرق میکرد برخی از ابریشم و دیگر از پشم یا پنبه بود. و عرض آن به حدود نیم گزو کمتر و طول آن تا سه چهار گز می رسیده است و اغلب ملایان شال برنگ سفید و سادات شال سبز رنگ یا سیاهرنگ می بستند و طبقه ٔ اعیان شالهای نفیس و قیمتی و رنگارنگ بر میان می بستند و شال کمر فقیران اغلب برنگ سفیدو از جنس کرباس بود.
- امثال:
شال خودم است لاری می پیچم. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1006).
- زیر شال کسی را قرص کردن، به او غذا دادن. (ازیادداشت مؤلف).
- شال بگردن داشتن، بیمار بودن چه بیمار از خوف تصرف هوا شال بگردن پیچیده دارد. (بهار عجم) (آنندراج):
گرنه از حسرت خورشید رخت رنجورست
ماه از هاله چرا شال بگردن دارد.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
- شال سر، بر پارچه ای که مردان روی کلاه یا عرقچین شبیه به عمامه می بستند اطلاق شود.
- شال کشتن، یا به شال کشتن، خفه کردن با شال. (از یادداشت مؤلف). خفه کردن با شال که نوعی از سیاست است. (ناظم الاطباء).
- شال کمر،پارچه ای که بر میان بندند و هم اکنون در نزد ملایان به رنگهای سفید و نزد سادات برنگ سیاه و سبز متداول است و در دیه ها دهقانان نیز بر کمر بندند: دولت پهلوی شال کمر بستن را منع کرده است. (یادداشت مؤلف).
- شال گردن، شالی که برای حفظ از سرما بگردن بندند.
|| پارچه ٔ خشنی که با آن گرد و غبار روی اسب و استررا گیرند. (از ناظم الاطباء). امروز در طویله ها پارچه ٔ گلیم یا جاجیمی را که بدان گرد از تن ستور شویند شال گویند. (یادداشت مؤلف). رجوع به شال و قشو و شال و قشو کردن شود.
- شال دستمال کردن، پاک کردن تن است با شال دستمال. (یادداشت مؤلف).
- شال و قشو، آلتی آهنین است مرکب از صفحه ٔ فلزین دسته دار که بر سطح آن صفحه چند رده فلز دندانه دار عمودی نصب شده باشد وچون آن صفحه را از سوی آن رده های فلزین روی بدن اسب در حرکت آرند مانند دندانه ٔ شانه پوست و قشو، موی بدن اسب را بخاراند و گرد و غبار موی را بیرون کشد و فروریزد و پس از قشو شال که قطعه ٔ پارچه موئین یا پشمین سطبر باشد بر اندام اسب مالند تا آنچه از غبار مانده باشد بسترد و پاک سازد و این عمل را شال و قشو کردن گویند.
- شال و قشو کردن، بدن اسب را با شال و قشو پاک و تمیز کردن. گرد و موی زاید از تن ستور زدودن با کشیدن قشو و شال بر اندام وی. (از یادداشت مؤلف).
|| نام درختی است که ثمرش پنبه ٔ ابریشمی است و در اول شال را از آن می بافتند. (از فرهنگ نظام).

شال. (اِ) کلمه ای است که مردم جنگل در اول یا آخر نام گیاهی آرند و از آن گونه ٔ وحشی آن گیاه را خواهند چنانکه کلمه ٔ «دیو» را نیز بدین مقصود بکار برند: شال زیتون. شال پستانه. شال سنجان. شال سنجد. شال انجیر. (یادداشت مؤلف). || (اِ) در تداول باغبانان و جنگل نشینان صفتی است که از آن راستی و تیزی با بزرگی و قطوری درخت را اراده کنند، خاصه در نوع تبریزی و پده و صنوبر و امثال آن. (یادداشت مؤلف). || نوعی درخت تبریزی باشد که آن را سفیدار نیز گویند. (جنگل شناسی ج 1 ص 179). رجوع به سفیدار شود. || مخفف شغال باشد. (یادداشت مؤلف).
- شال حنا، حنای شغال، در تبرستان نباتی است که بعضی آن را برگ نیل دانند و از آن وسمه ٔ محاسن نمایند و بزبان تبری آن را شال حنی نامند یعنی حنای شغال. (انجمن آرا) (بهار عجم) (آنندراج) (فرهنگ نظام).

عربی به فارسی

شال

شال , دستمال گردن , شال گردن بستن , جامه سفید حمایل دار , خرقه

فارسی به عربی

شال

شال

مترادف و متضاد زبان فارسی

دستار

سربند، طیلسان، عصابه، عمامه، مندیل، دستمال

فارسی به انگلیسی

دستار

Agent, Diadem, Turban

واژه پیشنهادی

دستار

سرپیچ

معادل ابجد

شال و دستار

1002

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری